امروز مرحوم آقای کاظمی را از مدرسهٔ امام صادق تشییع کردند. مدرسه‌ای که سال‌ها پناهگاه طلّاب درمانده و بی‌پناهی بوده که می‌آمدند تا در همسایگی حریم مطهّر امام رئوف گره از کارِ فروبستۂ‌شان بگشایند.

خاطرم نیست که اوّلین بار نام این مدرسه را کجا و از که شنیدم. همین قدر یادم مانده که سال پنجم حوزه (سال ۱۳۹۳)، امتحانات نوبت دوم را که تمام کردیم، با کاروانی از اساتید و طلّابِ مدرسه‌مان به پابوس امام رضا مشرّف شدیم و روز بیست‌وهفتم خرداد وارد مشهد شدیم. با رفقا از بیدگل قرار گذاشته بودیم که تا روز آخر با اردوی مدرسه همراهی کنیم، ولی به کاشان برنگردیم و در مشهد بمانیم. من بودم و جواد و دانیال و ابوالفضل و دو طلبهٔ دیگر که وقتی دیدند نمازها را در مشهد تمام می‌خوانیم، آویزانمان شدند.

نامه‌ای هم قبلاً از مدیر مدرسه‌مان گرفته بودیم تا تأییدی بر اشتغالِ ما به تحصیل باشد و به آقای کاظمی تحویل دهیم. اردوی مدرسه در هتل فارس (واقع در کوچهٔ مستشاری) رحل اقامت افکند؛ آقایان و اساتید در اتاق‌های مجهّز طبقات بالا بودند و ما طلبه‌ها همه در حسینیّهٔ زیرزمین. سه چهار روزی با اردو بودیم و سی‌ام خرداد، دوستان را بدرقه کردیم.

از هتل فارس به مدرسهٔ امام رضا رفتیم و موقّتاً در آن‌جا حجره گرفتیم. صبح فردا به مدرسهٔ امام صادق سری زدیم. مدرسه خلوت بود و فقط صدای خش‌خش جاروی بلندی که بر کف سنگ‌های حیاط مدرسه کشیده می‌شد به گوش می‌رسید. پیرمردی تنها با پیراهن پاکستانی و سرِ ماشین‌کرده و قیافه‌ای عبوس مشغول روفتنِ حیاط بود. سلام کردیم و گفتیم: با حاج‌آقای کاظمی کار داشتیم. با چشمان خمارش نگاهی از سرِ بی‌اعتنایی کرد و گفت: بروید بالا داخل اتاق بنشینید، می‌آید. (یا شاید گفت: می‌آیم.) خلاصه، نشستیم و وقتی آمد و نشست، فهمیدیم آقای کاظمی خود ایشان است! نشست و برایمان چای ریخت. در عوالم خودش غرق بود و بی‌توجّه به بیرون، دنیا را به هیچ می‌انگاشت. شرایط پذیرش مدرسه را اجمالاً گفت و نیز گفت که الآن زود است و فلان روز (مثلاً سه‌شنبه) همه را باهم پذیرش می‌کنیم. من گفتم: چون ممکن است دیر شود و جمعیّت زیاد باشند و جای مناسبی برایمان پیدا نشود، زودتر آمده‌ایم تا حجرهٔ خوب و مناسبی به ما بدهید. آقای کاظمی ناگهان عصبانی شد و فریاد زد: گفتم سه‌شنبه بیایید، همه را باهم پذیرش می‌کنیم. خداحافظی کردیم و به مدرسهٔ امام رضا بازگشتیم.

روز موعود، به مدرسهٔ امام صادق نقل مکان کردیم. این بار مدرسه خلوت نبود. جناب شیخ با تنی چند از روحانیون مسنّ خراسانی و افغانی مشغول پاک‌کردنِ کوهی از سبزی بودند. مانند چند جوجهٔ فسقلی در کنجی کز کردیم. آقای کاظمی با تشر گفت: یالّا، بیکار نمانید، بیایید جلو سبزی پاک کنید. قدری کمک کردیم و من از روی نادانی، لحیه‌ای که نداشتم را جنباندم و گفتم: خب، صِرف الوجود یتحقّق بأوّل الوجود، سبزی پاک کردن به همین چند دقیقه صدق کرد. تا این حرف را زدم، مشایخ برآشفتند و بغرّیدند. یکی گفت: هذا أوّل الکلام، قاعده مردود است. دیگری گفت: همهٔ سبزی‌ها را هم که پاک کنی باز صِرف‌الوجود است و فرقی نمی‌کند!

مدرسهٔ امام صادق در دوقدمیِ صحن امام رضا قرار داشت، آن‌قدر نزدیک که می‌گفتند به‌زودی در طرح توسعهٔ حرم هضم خواهد شد. لذا بهتر از این تصوّر نمی‌شد و موقعیّت جغرافیاییِ آن عالی بود. (به سبک آقای جوادی آملی: عالی یعنی عالی!) برنامهٔ ثابتمان زیارت امام و مولایمان در هر صبح و هر شب بود. زیارت می‌کردیم و درس‌هایمان را مرور می‌کردیم و به تحقیقاتمان سروسامان می‌دادیم. زیاراتِ بین‌الطلوعینِ حرم‌ ضامن آهو را با دنیا و مافیها طاق نمی‌زدیم. نیز شب‌های باشکوهِ گوهرشاد را، با آن امین‌الل‍ه‌های عاشقانه‌ای که در ایوان‌ مقصوره‌اش زمزمه می‌کردیم.

کم‌کم ماه مبارک رسید و حال‌وهوای مشهد و حرم حضرت سلطان هم رنگ‌وبوی دیگری گرفت. در وقت مغرب، در زیرزمین مدرسهٔ امام صادق نمازجماعت می‌خواندیم و سپس سفرهٔ افطار می‌انداختند. قبل از اذان هم منبر بود که به دستور آقای کاظمی باید شرکت می‌کردیم. منبری یا خدابیامرز سیّد منیر میلانی بود یا مرحوم شیخ علی لطفی‌زادهٔ فلسفی. شیخ علی را در مدرسهٔ امام رضا می‌دیدیم. حجرهٔ کوچکی داشت پر از کتاب و رفقا گاهی به او سر می‌زدند. هر وقت می‌آمدند، از کارهایش تعریف می‌کردند؛ این‌که مثلاً ۲۰۰-۳۰۰ تا کتاب دربارهٔ اهل‌بیت و امامزادگان نوشته و از این قبیل حرف‌ها.

سفرهٔ افطار خیلی پرازدحام بود و مردم هم می‌آمدند. چند رشته سفرهٔ یک‌بارمصرف می‌انداختند و زیرزمین کاملاً پر می‌شد و هوا دم می‌کرد. تا غذا تقسیم شود، آقای کاظمی با آن صدای جَهوَری‌اش این شعر معروف را دم می‌گرفت:

یا علی، یا علی، مالکِ مُلکِ دلی، نام زیبای تو شد رافعِ هر مشکلی الخ‌.

ملّت هم جواب می‌دادند. بعد، آقای کاظمی لعنِ اعدا می‌کرد و در جوابش بی‌شمار می‌گفتیم. یک شب، در حین توزیع غذا و گفتنِ مدح مولا و لعن مخالفان آل‌الل‍ه، یک یا دو طلبه اعتراض کردند و صدایشان بلند شد. آقای کاظمی، بلاتشبیه مثل بازِ شکاری که با یک حرکت طعمه‌اش را در چنگال می‌گیرد، با سرعت از لابه‌لای صفوف جمعیّت خودش را به طلبه رساند، یقه‌اش را از پشت گرفت و بلندش کرد و به سمت درِ خروجی کشاندش و با یک اردنگیِ محکم به پشت مبارک از مدرسه اخراجش کرد. در وسط عملیّات هم بدوبیراهی بود که نثارش می‌نمود. معتقد بود این سنخ از طلبه‌ها ناپاک‌اند و در آتیه‌ای نه‌چندان دور، ضربه‌ای بد به پایه‌های مذهبِ حق خواهند زد. نعره‌های شیخ هنوز توی گوشم هست: گم شو از مدرسهٔ من برو بیرون، مدرسهٔ خودم است، هر کاری دلم بخواهد می‌کنم.

آن سال، سحری هم به ما می‌دادند و در عوض، گاهی در آماده کردن وسائل افطار یا شستن ظرف‌های مدرسه کمک می‌دادیم. بعد از افطار، می‌آمدیم داخل حیاط می‌نشستیم و چای می‌خوردیم. گاهی هم چای می‌ریختیم و به حجره می‌رفتیم. آقای کاظمی دوتا فلاسک فلزّی بزرگ توی حیاط گذاشته بود که تا سحر چای داشت. شاید دل‌انگیزترین و خاطره‌انگیزترین ساعات مدرسه همین موقع بود. چای بود و گعده و محبّت و انس و خنده.

طلبه‌های زیادی به مدرسه آمده و حجره گرفته بودند و اغلب هم‌سنّ خودمان بودند و آمدنِ هر کدامشان هم داستانی داشت. آن گعده‌های بعد از افطار فرصتی بود برای آشنایی‌ها و دوستی‌های جدید. صدای قهقههٔ طلبه‌ها فضای مدرسه را پر کرده بود. بعد از یک روز گرم تابستانی و توفیق اتمام یک روزهٔ ماه رمضان، همه شاد بودند و پرانرژی. بعضی از همان طلبه‌ها حالا جزو بهترین رفقای ما در قم هستند. به یاد دارم شبی با یک پسر اصفهانی به نام سیّد حسین فیروزه صحبت کردم که در مشهد درس می‌خواند. می‌گفت: امروز رفته بودم خدمت آقای حجّت هاشمی. پرسید: چه می‌خوانید؟ عرض کردم: صرف ساده. فرمود: با صرف ساده و نحو مادّه کسی به جایی نمی‌رسد!

شب‌های ماه رمضان، آقای کاظمی در اتاق بیرونی که مشرف به حیاط و محاذیِ ورودی مدرسه بود لم می‌داد و تدخین می‌فرمود. طلبه‌ها هم دورتادور می‌نشستند و پُکی می‌زدند. اصولاً کاظمی و مَن تبع روزه‌شان را با سیگار افطار می‌کردند. گاهی در آن اتاق بیرونی به‌قدری سیگار می‌کشیدند که فضای اطاق مه‌آلود می‌شد و چهرهٔ اشخاص – با اغراق – نامعلوم. هر شب هم بر سرِ موضوعی بحثِ داغی به راه می‌انداختند؛ از مباحث بی‌خاصّیت سیاسی گرفته تا جدال‌های مذهبی بر سر تاریخ حضرت رقیّه و قمه‌زنی و فلسفه و عرفان. صدایشان که بالا می‌رفت، می‌فهمیدیم بحث بر سر چیست، و گرنه هیچ وقت در آن جمع حضور نداشتیم و لذا نفهمیدیم که آقای کاظمی هم حرف می‌زد یا نه.

آن‌موقع هم مثل الآن پیِ کار خودمان بودیم و بی‌حاشیه و بی‌سروصدا طلبگی می‌کردیم. آن ایّام، آقای وکیلی درس مطوّلی در مدرسهٔ نورالرضا می‌‌گفت که گاهی شرکت می‌کردیم. مطوّلِ چاپ‌سنگی‌اش را دست می‌گرفت و مسیر کوتاه خانه‌اش تا مدرسه را می‌آمد و درس می‌داد و برمی‌گشت. آقای وکیلی خیلی متواضع، مهربان، خوش‌برخورد و دوست‌داشتنی بود. رفقا می‌گفتند صفایش به کودکِ پنج‌ساله می‌مانَد. همین رفت‌وآمدها مشوّق شد تا مطوّل را با اصوات ایشان بخوانم. گمان می‌کنم اگر کسی بخواهد مطوّل بخواند، درسی آن‌طور تحلیلی و عمیق همانند درس مطوّل ایشان پیدا نکند.

برگردیم به مدرسهٔ امام صادق. آقای کاظمی در برخورد ظاهری تند و بداخلاق می‌نمود، ولی باطناً طلبه‌ها را دوست داشت، هوایشان را داشت، کمکشان می‌کرد، پناهشان می‌داد و به قول یکی از دوستان، ژان وال ژانی بود برای خودش. گاهی عصبانی می‌شد و دعوایمان می‌کرد، اغلب اوقات در عالَم نوجوانی‌مان از او می‌ترسیدیم، ولی نمی‌شد دوستش نداشته باشی و نخواهی بروی پیشش یک استکان چای بخوری. پدر بود. طلبه بود به حمل شایع صناعی.

نیز آدم زیرک و باهوشی بود. در طول این سال‌ها، اصناف گوناگون طلبه‌ها را دیده بود و خوب می‌شناخت. به طرز غریبی می‌فهمید که هر طلبه به چه منظوری به مشهد آمده است. می‌دانست که برخی طلبه‌ها سودای معنویّت دارند و برای دیدن برخی مدّعیان به مشهد آمده‌اند؛ با ملایمت و دلسوزی نصیحتشان می‌کرد و می‌گفت: این‌ها نهایتاً شمعی هستند که کورسویی می‌زنند. سپس با دستش به حرم امام رضا اشاره‌ای می‌کرد و ادامه می‌داد: این‌جا خورشید را ول کرده‌ای و به دنبالِ شمعی ضعیف می‌گردی!

حقّٰا که خوب به ضعف این طایفه پی برده بود. چند سالی طول کشید تا مطمئن شویم که هیچ کاری از دستشان برنمی‌آید و حرف‌هایشان بادِ هواست. 

آقای کاظمی خودش هر روزِ ماه رمضان، مقارنِ طلوعِ آفتاب می‌رفت حرم برای گدایی. دوستم جواد که زیارتش را دیده بود تعریف می‌کرد: با همین دمپایی پلاستیکی و عبا و قبا، داخل یکی از صحن‌ها ایستاده بود، گردنش را کج کرده و با حال خاصّی رو به روضهٔ مطهّره عرض بندگی می‌کرد.

می‌دانستیم بعد از آن زیارتِ صبحگاهی به خانه‌اش می‌رود و غروب برمی‌گردد مدرسه. روانش مینوی باد! 🤲🏻

از این‌که قلم‌فرسایی شد و خاطراتی کم‌ارزش به تحریر درآمد عذرخواهم. بهانه‌ای بود برای بازگوییِ خاطراتِ خوشِ قدیم و ادای حقّ ایشان و نیز محرّکی برای دیگر دوستان طلبه تا از خاطراتشان با فقید تازه‌گذشته برایمان بنویسند و بگویند.

✍🏻 علی قنبری بیدگلی

📅 ۲٥ تیرماه ١٤٠٤، فین کاشان، حوزهٔ علمیّهٔ آیت‌الل‍ه اعتمادی (دارالعلم)