✍🏻 سیّد اکبر موسوی
«لم داده بودم به دیوار بلوکی نیمساخته. تنهای تنها توی سحر لذّتبخش مشهد. منتظر اسدی بودم. کمی دیر شده بود. حتّی جیرجیرکها هم نبودند که سکوت این کوچهٔ متّصل به حرم آقا را بشکنند. انگار هستی ایستاده بود و هیچ چیز تکان نمیخورد. انگشتانم را قلّاب کردم و دستهایم را گذاشتم روی سرم. چشمهایم را بستم. صدای پا آمد. اسدی نبود. میشناختمشان. دو طلبهٔ نوجوانِ جامعالمقدّماتخوان. شاگرد یکی از دوستهام بودند. همهٔ شناختم ازشان همین بود. طلّاب تازهوارد، نگاهی تقدّسآمیز به طلّاب دروس بالاتر دارند. خیال میکنند بهرهای از معنویّت دارند.
سلام کردند. حالشان را پرسیدم. حوصلهشان را نداشتم. نرفتند. چیزی نگفتم. از اسدی خبری نیست. یکیشان انگار یکهو جسور شده باشد. گفت: گشنهایم. لبخندی پنهان زد. هنوز لم دادهام. دستم را از سرم باز کردم. گفتم: چه اراده میکنید؟ انتظار چنین پاسخی نداشتند. محکم گفته بودم. مِنّ و مِنّی کردند. همان که جسور بود گفت: جگر. آرام تبسّم کردم. دستهایم را بردم توی یکی از بلوکها. پاکتی سیاه درآوردم. دادم دستشان. نگران نگاهم کردند. با تردید پاکت را باز کردند. نان بود. لای نان پر از جگر. خیره شدند به جگرهای لای نان. به من نگاه کردند. لم داده بودم به دیوار بلوکی نیمساخته. دستهایم روی سرم قلّاب بود. به هم نگاه کردند. مثل کبوتری که بترسانیاش فرار کردند. مناجات سحرِ حرم آقا توی گوشهٔ افشاری شروع شد.
شب اوّل رجب، اسدی گفت: بیا فردا روزه بگیریم. یک و نیم نصفهشب بود. چیزی برای خوردن نداشتیم. من گفتم: من چیزی برای سحری میگیرم. مغازهها بسته بود. توی خیابان شیرازی، دم مدرسهٔ نوّاب یک جگرکی باز بود. چند سیخ گرفتم. حوصله نداشتم برگردم حجره. گذاشتمشان توی یک بلوک. رفتم حرم. با اسدی سه و نیم قرار داشتیم. دم دیوار نیمساختهٔ بلوکی. من زودتر آمده بودم. دَه دقیقهای منتظر اسدی شدم. لم داده بودم به دیوار بلوکی نیمساخته. تنهای تنها توی سحر لذّتبخش مشهد.
آن دو نفر را نمیشد راضی کرد که اتّفاق بوده است. نفی ماورائیبودنِ ماجرا را حمل بر تواضع میکردند. به شوخی بهشان گفتم: راضی نیستم تا آخر عمر به کسی بگویید. امّا بعد از یکی دو هفته خودشان فهمیدند خبری نیست».
📚 منبع: sama.blog.ir ، پنجشنبه، ۱۲ آذر ۱۳۹۴.