چند دقیقه‌ی پیش، از مسجد رحیم برگشتم. دلم هوای آنجا را کرده بود. اندکی پیش از اذان مغرب رفتم و همین الآن بازگشتم. هنوز جوراب‌هایم را هم نکَنده‌ام، ولی دست‌به‌قلم شدم تا با همین حرارتی که هنوز باقی است، چند سطری قلمی کنم و بروم.

مسجد رحیم - یا همان مسجد رحیم‌خروس - جزو مساجد قدیمی و کوچک بیدگل است. آن‌قدر کوچک که بیش از چند صف در آن جای نمی‌گیرد. در یک محلّه‌ی قدیمی و خلوت، و لابلای بازارچه و کوچه‌ای مسقّف گم شده است. به تبع محلّه و کوچه‌های خلوتی که کورسوی چراغ تیر برق، آن‌ها را روشن نگه داشته، مسجد نیز خلوت و ساکت و آرام است. وقتی وارد می‌شوی، چند پلّه به سمت پایین می‌روی و وارد شبستان مسجد می‌شوی. ستون‌های ضخیم، دیوارهای قدیمی و سقف کوتاه، جلوهٔ خاصّی به مسجد بخشیده‌اند. از همان مسجدهایی که شاید خیلی‌ها مانند من خیال می‌کنند دعای آدم‌ها زودتر بالا می‌رود، و بهتر شنیده می‌شود. با نمازگزارانی ساده و بی‌آلایش. پیرمردها و پیرزنان آرام و کم‌حرفی که به خاطر هجرت جوان‌ترها به شهرک‌های دورتر یا شهرهای دیگر، در خانه‌های قدیمیِ محلّه تنها مانده‌اند. پیرمردهایی با شلوارها و پیراهن‌های ساده و بی‌زرق و برق. آن‌قدر ساده که آدم دوست دارد ساده و خوب باشد.

در قنوت نماز عشا، نگاهم به دست‌هایم خورد. بی‌اختیار به دوران کودکی‌ام پرت شدم. زمانی که وقتی قنوت می‌گرفتم، به دست‌های نرم و کوچک‌ام زل می‌زدم و دعا می‌خواندم.

امام‌جماعت مسجد هم از جنس مردم محلّه‌اش بود. روحانی ریزجثّه‌ای که تن صدایش آرام بود. عصمتی کودکانه در چشمان‌اش موج می‌زد. بعد از نماز عشا، رو به همان جمعیّت محدود ایستاد. یک مسأله‌ی شرعی ساده درباره‌ی سجده در زمینِ گِل، و یک حدیث ساده‌تر درباره‌ی اجابت دعای مؤمن پس از تلاوت قرآن. موعظه‌ای کوتاه و صمیمی که می‌کوشید رشته‌ی دین‌داریِ عامیانه را تا عصر حاضر نگاه بدارد. خیلی ساده و صمیمی، و فرسنگ‌ها از مصطلحات فنّی و ارجاعات علمی، خالی و دور. انگار قطعه‌ای از شهر، جدا شده و به قرون پیشین بازگشته بود. مردی که مساجد پرطمطراق و شلوغ وسط شهر را رها کرده، و به کنجی ساکت و خلوت، و محرابی بدون هیچ نگارگری، دل خوش کرده بود.

شاید از این قبیل مسجدها در شهر شما هم باشد. اگر دل‌تان گرفت، سری به این‌جور جاها بزنید. گاهی لازم است دنیا را با همه‌ی پیچیدگی‌هایش رها کرد و مانند نقّاشیِ یک کودک پنج‌ساله ساده و شفّاف بود.