✍🏻 مرحوم شیخ علی آزاد قزوینی
«روزی که وارد نجف اشرف شدم و رفتم به مدرسهٔ بزرگ آخوند خراسانی - قدّس سرّه - ، ایّام تابستان بود. شب رفتم پشت بام مدرسه بخوابم. جمعیّت زیادی از آقایان طلّاب، پشت بام مدرسه میخوابیدند و بنده هم خوابیدم. نصف شب از خواب بلند شدم و مشغول نماز شب شدم و بعد از نماز شب، وقت اذان صبح شد؛ من هم مشغول اذان گفتن شدم.
وقتی اذان را خلاص کردم، یکی از آقایان اهل علم آمد نزد من، بنا کرد از من تعریف کردن. گفت: بارک الله! عجب صدای خوبی داری، از کجای ایران آمدهای؟ گفتم: از قم. گفت: کجایی هستی؟ گفتم: قزوینی. گفت: چه صدای خوشی و از چه جای خوبی آمدی!
رفت یکبهیک طلبهها را از خواب بیدار کرد؛ گفت: بیغیرتها، خجالت بکشید، یک بچهطلبه از قم آمده باعث آبروی مدرسهٔ ما شده، نصف شب بلند میشود نماز میخواند، و وقت اذانِ صبح اذان میگوید، آن هم با چه صدای خوبی، شما بیغیرتها نه نماز شب میخوانید نه اذان میگویید! و وقت صحبت کردن، تبسّم یا خنده نمیکرد. بعد آمد به من گفت: بنشین. نشستم، و پهلوی من نشست، گفت: به کدام حجره وارد شدی؟ گفتم: حجرهٔ آقای ربّانی بیرجندی. گفت: صبح، سرِ آفتاب من میآیم حجرهٔ شما، با شما کاری دارم.
صبح سر آفتاب، وقت معیّن که تعیین کرده بود، آمد. سلام کرد و مؤدّبانه نشست. به من فرمودند: شما هر شب، نماز شب بخوان و اذان هم بگو، من هر ماهی یک دینار به شما میدهم. و من بسیار خوشحال شدم و به خود گفتم: توسّل ما به حضرت امیرالمؤمنین علیهالسّلام اثر داشت.
و بعد فرمودند: من میخواهم امشب مجلسی به نام شما منعقد کنم و آقایانِ اهل مدرسه و رفقای دیگر را دعوت کنم. یک مجلسی برای احترام شما منعقد کنم و یک منبری هم دعوت میکنم دربارهٔ شما صحبت کند، چون از شما خیلی خوشم آمد، طلبهٔ متعهّدی هستید. و نیمدینار هم به بنده دادند، فرمودند: این نیمدینار را بگیر و قند، چای و سیگار بخر برای مجلس امشب که به نام شما گرفته میشود و من خودم هم میآیم و دم در میمانم که احترامی از شما کرده باشم. بعد تشریف بردند و من از حجره بیرون آمدم. از بعض طلّاب مدرسه سؤال کردم: این آقا کیست؟ گفتند: آقا، آیتاللهزادهٔ آقا سیّد عبدالهادی شیرازی است و اسمش [سیّد] محمّدعلی است. و بنده هم رفتم مقداری قند، چای و سیگار خریدم.
شب که شد، آقا سیّد محمّدعلی تشریف آوردند به مدرسه. نماز مغرب و عشاء را خواندند و آمدند – به عنوان صاحب مجلس – دم در نشستند. آقایان طلّاب کمکم آمدند. مَدرَس پر شد. [از] یک آقا به نام آقا شیخ علیمحمّد بروجردی که در همان مدرسهٔ آخوند بود، دعوت کرده بود که منبر برود و به او گفت: باید دربارهٔ حُسن و جمال حضرت یوسف - علی نبیّنا و آله و علیه السّلام - صحبت کنی و روضهٔ حضرت علیّ اصغر - علیه السّلام - را هم بخوانی! ایشان هم آمدند و به منبر رفتند. و به عدّهای از رفقای خصوصی خود سفارش کرده بود که آقای شیخ علیمحمّد بروجردی که مشغول روضهخوانی میشود پای صندلی ایشان بنشینید. و خودش به عنوان اینکه مجلس را گرم کند چراغهای مدرس را خاموش کند و آنها هم صندلی را از زیرِ پای او بردارند و او را به زمین بیاندازند و همگی بریزند به سر او و به او کتک بزنند! و این کار را هم کردند و بعد از این قضایا مجلس ختم شد و افراد متفرّق شدند و من هم رفتم به حجرهٔ خودم و وقت خواب شد، که باز رفتم پشت بام مدرسه بخوابم. آقایان طلّاب هم عدّهای خوابیده بودند.
نیمهشب از خواب بلند شدم و مشغول نمازشب شدم تا وقت اذان صبح. وقت اذان صبح که صدای اذانِ شهر مقدّس نجف را شنیدم مشغول اذان گفتن شدم و آن آقازاده – یعنی سیّد محمّدعلی شیرازی – نزدیک من خوابیده بود. وقتی اذان را خلاص کردم، یکمرتبه با دست خود به پشت گردن من زد! با صدای بلند گفت: بچهجان مزاحم ما نشو، اینجا جای درسخواندن است، این آقایان تا نصفشب مطالعه کردهاند و بعد خوابیدهاند [تا] استراحت کنند، تو چرا مزاحم خواب آقایان میشوی؟ بعدها حق نداری مزاحم ما بشوی، خجالت بکش، مزاحم خواب آقایان نشو! از آن شب به بعد دیگر جرأت نکردم اذان بگویم!».
📚 (عمرم چگونه گذشت؟، ص۲۸ – ۳۰)
سیّد محمّدعلی شیرازی، فرزند ارشد آیةاللهالعظمی آقا سیّد عبدالهادی شیرازی (رهما)