۱/ آیةالله شبیری زنجانی: «حاج احمد خادمی، خادمِ خانه‌زاد مرحوم آیةالله بروجردی و بزرگ‌شدهٔ بیت ایشان بود. ابتدا پدرش خادم آقای بروجردی بود. یعنی در سال ۳۲۸ زمانی که آقای بروجردی مجتهداً از نجف به بروجرد برگشت، آن موقع پدر حاج احمد، خادم ایشان بود. شنیدم آن زمان حاج احمد بچه بود و دنبال الاغ آقای بروجردی می دوید.
کسانی که با حاج احمد مرتبط بودند، اذعان داشتند که وی به آقای بروجردی ارادت داشت و اگر تشخیص می‌داد کاری به ضرر آقای بروجردی است، انجام نمی‌داد. لذا مورد اعتماد آقای بروجردی بود.

دو نفر کارهای عمدهٔ آقای بروجردی را انجام می‌دادند و کاملاً مورد اعتماد ایشان بودند: یکی حاج احمد و دیگری حاج محمّدحسین احسن. دومی مکلّا و خیلی اهل عبادت و امین آقای بروجردی در امور مالی بود.
حاج احمد خیلی باعُرضه بود و بیشترِ کارهای آقای بروجردی را انجام می داد. خیلی هم باهوش بود و وقتی پیغام‌های آقای بروجردی را به شخصیّت‌ها می‌رساند، می‌دانست چگونه بیان کند. برای نمونه:
به آقای بروجردی اطّلاع دادند که فردا قرار است مراسم آتش‌بازی برگزار شود و شاه هم قرار است در آن مراسم شرکت کند. آقای بروجردی خیلی ناراحت شد و حاج احمد را خواست و فرمود: شما همین امشب به تهران نزد صدرالأشراف برو. چون او صبح‌ها بین الطّلوعین بیدار است، او را ببین تا این قضیّه اتّفاق نیفتد.
حاج احمد می‌گفت: می‌خواستم با ترانسپورت بروم. گفتند نیم‌ساعت بعد حرکت می‌کند. لذا صبر کردم. وقتی به تهران رسیدم، بین الطّلوعین به منزل صدرالأشراف رفتم. بیدار و پشت میزش مشغول نوشتن بود. به وی گفتم: می خواهم با شاه ملاقات کنم، برایم وقت ملاقات بگیرید.
صدرالأشراف گفت: من برای فردا عصر یا پس‌فردا (یعنی بعد از مراسم آتش‌بازی) وقت می‌گیرم.
گفتم: نه، آقا فرمودند اوّلِ وقت با شاه ملاقات کنم. می‌خواهم صبح با شاه ملاقات کنم.
صدرالأشراف قبول کرد و چند ساعت بعد تلفن کرد و وقت گرفت. با وی پیش شاه رفتیم. الآن تردید دارم خودش هم در جلسه حضور داشت یا خیر، ولی علی القاعده باهم بودند.

چون وقت ملاقات‌های رسمی نبود، شاه با لباس خواب آمد. ابتدا شاه از احوال آقای بروجردی پرسید. گفتم: آقا ناراحت هستند. شاه گفت: بله، طبیعی است دیگر، ایشان پیرمرد است و سنّ‌شان بالاست. گفتم: نه، غیر از این هم ایشان ناراحت هستند. شاه که می دانست غرض از این ملاقات چیست و نمی‌خواست زمینهٔ مساعدی برای طرح خواستهٔ آقای بروجردی فراهم شود، گفت: خُب بله، مشاغل زیاد هم خسته‌کننده است و ما هم گاهی بر اثر کثرت کار ناراحت می‌شویم. گفتم: نه، اصولاً ایشان ناراحت‌اند. شاه گفت: آقا از چه ناراحت هستند؟ گفتم: آقا اطّلاع پیدا کرده‌اند که امروز قرار است مراسم آتش‌بازی برگزار شود و اعلیحضرت هم قرار است در آن شرکت کند. شاه گفت: اینکه چیز مهمی نیست. آتش که چیز خاصّی نیست. آقا برای چه ناراحت است؟ حاج احمد می‌گفت: وقتی دیدم شاه دارد مسامحه می‌کند و زیر بار فرمایش آقای بروجردی نمی‌رود، گفتم: آیت‌الله از این ناراحت است که آتشی که بیش از ۱۳۰۰ سال قبل به دست پیغمبر اکرم - صلی الله علیه و آله - خاموش شده، مبادا منعکس شود که به دست اعلیحضرت روشن گشته! شاه قدری تأمّل کرد و به شخصی که آنجا بود گفت: بگویید من نمی‌آیم! قدری گذشت، شاه مجدّداً گفت: بگویید تعطیل شود!
غرض اینکه حاج احمد آدم باهوشی بود و می‌دانست چگونه مقصود آقای بروجردی را منتقل کند.
حاج احمد هیچ مالی نداشت و با اینکه بعد از وفات آقای بروجردی می‌توانست از موقعیّت و جایگاه خویش بهره ببرد، چنین نکرد. پسرش هم که داماد همشیرهٔ ما شده بود، برای تهیّهٔ منزل دچار مشکل بود. بعدها هم درستی حاج احمد برای اشخاص روشن شد. حاج احمد با وفات آقای بروجردی خیلی ضربهٔ روحی خورد و پس از مدّت کوتاهی بالای پشت بام سکته کرد و از دنیا رفت؛ رحمة الله علیه!» (جرعه‌ای از دریا، ج؟، ص؟)

 

[در دست تکمیل]